۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

دفترچه تلفن

به نظرم میاد یکی از کارهای مرسومی که همه آدمها چند روز بعد از سال نو انجام می دهند انتخاب یه تقویم یا سررسید جدید است ، سپس منتقل کردن اطلاعات تقویم سال قبل به تقویم جدید . 
فرصت این کار تا امروز پیش نیامده بود . صفحه های تقویم جیبی را ورق زدم و روزهای خوب و شادی را برای ملت ایران آرزو کردم . مناسبت های مهم را با دقت در تقویم نو یادداشت کردم . تولد دوستان ، سالگردهای ازدواجشان ، سالروز وفات  بزرگان و نامداران کشورم و خلاصه هر آنچه نمی بایست فراموش شود .
از روی دفترچه تلفن سال قبل شروع به رونویسی کردم ، از الف تا ...  . از الف تا نام دوستانی که در بندند . یارانی که به حبس های چندین و چند ساله محکوم گشته اند . این اولین باری نیست که چنین سیلی سنگینی از دفترچه تلفنم می خورم . پارسال همین موقع ها بود که به شماره هایی رسیدم که طبق قانون کشورم ، طبق دستور مراجع قضایی میهنم تا سالهای سال کسی پاسخگوی این شماره ها نخواهد بود . 
و درد بزرگی بر جانم نشست .
من اما پر رنگ و واضح تلفن یاران جانی ام را در دفترم یادداشت کردم . دور نیست روزی که صدای بوق تلفن در گوشم می پیچد و باز همان خنده های سرمست و باز قهقهه های از ته دل .


۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

گلدان کوچک آزادی

روزهای پایانی تابستان بود که گیاه سرسبز و شادابی را از گلفروشی خریدم و به خانه آوردم . سبزینه ی با طراوتی را که زیبایی و صفای خانه مان را صدچندان کرده بود چو جان شیرین دوست می داشتم . نگهداری و رسیدگی به گلدان تازه وارد از عاشقانه ترین لحظه های هر روزم بود . چنان دلفریب و دلکش در برابر نگاههای خسته و بی نای آخر شب هایم طنازی می کرد که آخرین ساعت های شب و پیش از رفتن به بستر ، دقایقی در کنارش به تماشای شکوه سبزش می نشستم و سکوت بین ما هزار ناگفته در دل پنهان داشت . سبزی و طراوتش امید من بود برای آبادانی خاک ایران . هر برگ تازه رسته از ساقه سبزش نویدی بود مرا از رهایی و آزادی  سرزمین پهناور ایران . چه رازهای مگو که در میان بود .
سبزینه ی سربرافراشته از خاکم اندک اندک به زردی گرایید . و من ناباور به هر ترفندی برای نجاتش روی می آوردم . از کود برای تقویت ریشه ، هرس برگ ها برای کمک به ساقه های جوان و نور خوب ، آبیاری منظم و رطوبت مناسب و ... اما درختک نورسته ام تاب ماندن نداشت و زردی دلگزایی همه برگ های زیبایش را فرا گرفت و یکی پس از دیگری برکنده و فرو افتادند . 
گلدانی برایم ماند بی گیاه ، تنها خاک بود و خاک . خاک بود و ایمان من بدان که ریشه ای در دل این خاک نهان است که توانایی باروری در هر گره از آن است که باروری و باردهی ذات ریشه است  . پس به رسیدگی از گلدان بی گیاه ادامه دادم . هر چه امید از سبزی از دست رفته اش گرفته بودم به ریشه ی  در دل خاک دادم . روزها از پی هم آمدند و رفتند و گلدان در نورگیرترین قسمت خانه تحت مراقبت بود . چندی پیش از نوروز جوانه ای ظریف دل خاک را شکافت و به خورشید به گرمی سلام گفت . 
در روزهای آغازین تولدش بر او شک داشتم ، گمان بردم علف هرزی باشد از دل خاک بر آمده ، شکل نداشت ، تنها سبز بود . سبز ِ سبز در بستری از خاک به هم فشرده گلدان .  و رشد از سر گرفت ، در برابر چشمان ناباور و شگفت زده ی  من قد کشید و برگهای جوان و نحیف بیشتری آفرید .
این روزهای بهاری سال 90 که هوا گرم تر شد رشد چشمگیری دارد . هر از چندی برگی نو می زاید . حالی  سبزینه ی پر رمز و رازی را درکناری از خانه داریم که ایمان به جوانه را در سینه ی دلگیر من بارور ساخت . در پیش چشمان من مرد و از نو زاده شد . زایید و زاییدن از سر گرفت که زایش نیکی ها ، سرشت طبیعت پیرامون ماست . در این نوروز باستانی آبادانی برای کشور ورجاوند ایران و آزادی از برای ملت بزرگ ایران آرزو دارم .

نوروز همایون باد !

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

زنانی که زیر مقنعه کلاهداری نموده اند

آخرین کتابی که همزمان با روزهای پایانی سال 89 به پایان بردم چنین عنوان پرطمطراقی داشت . در این کتاب  منصوره اتحادیه ( نظام مافی ) به روایت زندگی ملک تاج خانم نجم السلطنه ( مادر دکتر محمد مصدق ) پرداخته است . 
آن روزها که دانشجو بودم و جوان ، تحقیق پیرامون زندگی و سرگذشت زنان ایران زمین دغدغه بزرگ ذهن من بود ، آن روزها ( که تنها چند سال از آن می گذرد ) ، کمتر کتابی پیرامون تاریخ و زندگی زنان در دسترس بود . اطلاعات آن چند کتاب نیز خالی از اشکال و ایرادات اساسی نبودند . نیکبختانه اینک میان قفسه های کتابفروشی که قدم می زنم ، عنوان کتاب ها مرا شاد می کنند . 
منصوره اتحادیه در مقدمه ی این کتاب به دشواری ها یا به عبارت دیگر به ناممکن هایی که در تاریخ نگاری زنان بزرگ ایرانی وجود دارد به درستی اشاره می کند . چالش عمیقی که در این وادی ایجاد مشکل می کند ، گره  ناگسستنی ای است که فعالیت ها ، مبارزات ، آزادی خواهی ها و بزرگ منشی های زنان سرزمین ما  در روایت های تاریخی با مردان نزدیک آنان خورده اند . انیس الدوله به عنوان همسر دردانه ناصرالدین شاه شناخته می شود و نه از بابت کاردانی و تیزبینی او .
به هر روی  زندگینامه نجم السلطنه را می توان به عنوان نخستین گام * از مجموعه ای که منصوره اتحادیه در نگارش زندگانی زنان بنام و تاثیرگذار در تاریخ کشورمان پیش روی دارد ، پذیرفت . ( ایشان در پی چاپ کتابی درباره زندگانی ملک جهان خانم مهدعلیا ( همسر ناصرالدین شاه )- ملکزاده عزت الدوله ( همسر امیرکبیر) - تاج الملوک ( دختر امیرکبیر) - عزت الملوک ( همسر فرمانفرما ) به عنوان چهارزن شاخص دوره قاجار هستند )


* در جای جای  این بررسی تاریخی نقص منبع به چشم می آید چنانچه در بسیاری از موقعیت ها نگارنده برای بیان برخورد نجم السلطنه در برابر موقعیت های مختلف اجتماعی و تاریخی به حدس و گمان روی آورده . این روش از وزن یک تاریخ نگاری دقیق می کاهد ولیکن اگر کمبود منابع را در این زمینه پیش چشم آوریم متوجه خواهیم شد که وی ناچار از بهره بردن از نظراتی است که بیشترین احتمال برای آن وجود دارد .

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

به همین سادگی !

دسترسی به این وبلاگ تقریبن بی خواننده را هم  مسدود کرده اند . چرا که چون نویسنده از سرویس دهنده های داخلی که امکان بستن و یا حذف کردن وبلاگ را در اختیارشان می گذارد ، استفاده نکرده است !

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

خانه تکانی

شستن و گردگیری ظرفهای بوفه به من واگذار شده ، ظرف های کریستال را می شویم ، با دقت خشک می کنم تا لک آب رویشان نماند . ظرف ها برق می افتند . می درخشند از تمیزی . برقشان ذوق تکرار هر ساله ی سنت های کهن نوروز را در دلم می نشاند . نوبت به شستن ظرف های جهاز مادربزرگم می رسد . شستشوی این بلورهای قدیمی خش دار ، ترک دار و گاه  شکسته و باز چسبانده ، شوری دیگرگونه در دلم به پا می کند . راز و نیازی است میان دل من و یاد آن خانه ی کودکی ها . آن خانه ی متروک که دیگر زندگی در آن با مرگ پیوند خورده !
حوض آبی ستاره شکلش را ، مجسمه ی فرشته گونش که فواری از آب در فرق سرش داشت ، سماور نفتی  جوشانش را ، آن پیرمرد سپیدموی مهمان نواز ، همو که مردی بزرگ بود برای دختربچگی هایم را دلتنگم . هر سال همین وقت ها که می شود دلتنگی اش دلم را می خراشد . نبودش پنجه بر صورت بودنم می کشد .
ظرف ها را از نو با وسواس در جایشان می چینم . درب بوفه را می بندم و کمی دورتر به تماشایشان می ایستم .
به تماشای ظرف های یادگاری مادربزرگ و پدربزرگ ، به تماشای زندگی دو آدم .

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

زنی که منم

زنی که منم از آن دسته زنهاست که عصر یک روز زمستانی پنجره را تا انتها باز کرده تا بوی باران و طراوت خانه اش را پر کند . یک لیوان نسکافه ی داغ برای خودش درست می کند و می نشیند به پاک کردن اسفناج .
بهاران پشت پنجره انگشتان ظریفش را بر شیشه می کوبد !