۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

این سه زن


                                  ایران تیمورتاش



                                    مریم فیروز





                                    اشرف پهلوی




این سه زن کتابی است از مسعود بهنود . کتابی فقیرتر از باقی کتاب هایی که از او خوانده ام . به عقیده ی من " این سه زن "  از فقر حقیقت به شدت رنج می برد . بی آنکه دلیل آن را بدانم ، بهنود را در روایت پرده هایی از تاریخ معاصر ایران که در این کتاب به تصویر کشیده است ، بسیار و بسیار غرض ورز و کینه جو یافتم . صفاتی که از یک تاریخ نگار یا روزنامه نگار وطن پرست انتظار نمی رود.( بیگانگان به قدر کفایت بر حقایق تاریخی این سرزمین تاخته اند، چندان که ما را چاره ای جز بازنمایی حقایق دلچسب یا حتا گزنده آن نباشد )
به هر روی خوانش این کتاب ، پرتوی پر فروغی از اشتیاق به کنکاش در سرنوشت زنان سرزمینم بر من تاباند . روزنی بر من گشوده گشت تا راهی بیابم بدانجا که این دست تاریخ سازان میهنم را برشناسم  تا برگیرم ، آموزه های بیکرانی در این زندگانی ها .

" این سه زن " را بخوانید . نه به عنوان کتابی مستند ، که به هیچ روی مستند نیست . این سه زن را بخوانید که سرنوشت سه تن از زنانی است که رد  کفش های پاشنه بلندشان بر چند برگی از تاریخ معاصر ما برجاست .

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

در سالن زیبایی زشت شدم

در آرایشگاهی که من برای کارهای آرایشی به آنجا می روم ، خانم جوانی هست که کارهای نظافتی را انجام می دهد . کارهایی مثل شستن سرویس های بهداشتی ، شستن و مرتب کردن حوله ها ، جاروی سالن ، گرم کردن غذای پرسنل در زمان ناهار یا چای دادن به بعضی مشتریان ویژه . این خانم خیلی جوان پیش از این برایم گفته بود که روزهای تعطیل برای انجام کارهای نظافتی به منازل هم می رود . او علاوه بر کار در آرایشگاه ، برای یک شرکت خدماتی هم کار می کند که 60 درصد دستمزدش را شرکت به عنوان پورسانت بر می دارد .
چند روز پیش داشتیم در مورد کار و بارش گپ می زدیم  و او از مدیر سالن گلایه داشت که حقوقش را اضافه نمی کند و گفت که در این مدت من اینجا خیلی کارها را یاد گرفته ام و ...
من ِ از همه جا بیخبر پیشنهاد دادم که  برود یک دوره آرایشگری ببیند و برای خودش کار کند . و نیز اضافه کردم که می تواند با کسی مثلا خواهرش شریک شود و از یک اتاق ِ خانه اش شروع کند و کم کم کارش را گسترش دهد . همین جمله کافی بود تا موجی از اشک در چشمان زن جوان به رقص درآید . نخست لب های باریک و سپس چانه ی گود افتاده اش به لرزه افتادند . با دیدن این صحنه لب فرو بستم . ساکت و پشیمان سر فرو انداختم ، لحظه ای که گذشت در حالی که نمی دانستم از کجای سخن من چینی نازک دلش چنین ترک برداشت عذر خواستم که ناراحتش کردم . زن جوان آهی کشید . بغض فرو داد و گفت : " حرف از خواهر نزن که ..."
در صندوقچه ی اسرار زن جوان ، راز رابطه ی پنهان خواهر کوچکش با همسرش بود . راز روزهایی که زن جوان در سالن زیبایی معروف شهر سرویس های بهداشتی را برق می انداخته و خواهرش مخفیانه در خانه ی او رفت و آمد می کرده ، در رختخواب او می خوابیده . راز همسری را که از کار اخراج شده بوده و دوران بیکاری را درخانه سپری می کرده ، روزها از خواهر زن خود میزبانی می کرده و شب ها تظاهر به خستگی از جستجوی بی نتیجه کار .


از سالن زیبایی که بیرون زدم ، زشت بودم .