۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

اردی بهشت

تنها سالی یکبار امکان پذیر است . اینکه صبح های زود که از خونه بیرون می زنی نسیم لطیفی  مهربانانه نوازشت کنه . تنها سالی یک بار پیش میاد که از دیوارهای خونه ها ، نرده های حفاظ حیاط ها ، پنجره ها یا حتا تیرهای چراغ برق اینجور گل های رنگ و ورانگ شره کنه پایین و برای رهگذران آغوش باز کنند . فقط سالی یک بار میشه که تو فضا این جور عطر یاس بپیچه ، فقط سالی یک بار میشه که این جور مستانه در شهر چرخ زد . تنها این وقت از ساله که سبزینه ی درخت ها هنوز خاک گرفته و کدر نشدند و به هر رهگذری تند و تند چشمک می زنند . فقط  همین روزهاست که میشه  از شاخه های آویخته از حیاط همسایه زیبایی دزدید . تنها این وقت از ساله که رگبار بهاری ، هوا رو عاشق پرور می کنه . 
تا فرصت هست از هوای عاشقی ریه هات رو پر کن !

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

روز جهانی کارگر

همه ی ما چهره های متنفاوتی از کارگر در ذهن داریم .
روز کارگر برای من همیشه یادآور روز ثبت نام دانشگاه است . یعنی اولین روزی که به دانشگاه رفتم . اون روز من به همراه پدر و مادرم صبح خیلی خیلی زود رفتیم دانشگاه ( زیادی ذوق زده بودیم ) . از همون صبح اول وقت یه پدر و دختر هم اومده بودند برای ثبت نام  ولی تو هر اتاقی که می رفتند ، جلوی میز مسوول اتاق نمی رفتند ، همون دور یا دم در می ایستادند و به حرفهای بقیه گوش می کردند . هی این پا و اون پا می کردند . با کسی هم حرف نمی زدند  و سوالی هم نمی پرسیدند . پدرِ بنده ی خدا خیلی سر و وضع نامرتب و نامناسبی داشت . چهره اش  به غایت تکیده و شکسته بود . چروک های عمیق دور چشمش حکایت های زیادی  از سختی روزگار داشت . دختره هم خیلی ساده و مظلوم و چادری بود . با یه حسرتی به ذوق و شوق بچه هایی که همراه خانواده هاشون اومده بودند نگاه می کرد . بقیه بچه ها توی اولین سالنی که منتظر بودند با هم دوست شدند و هر هر خنده ها شروع شد . اما اون دختر از پدرش دور نمی شد . کار ثبت نام و انتخاب واحد حدود دو یا سه ساعت طول کشید و کسی صدایی از این پدر و دختر نشنید . 
وقتی از در دانشگاه اومدیم بیرون ، پدرم گفت که پیرمرد تو یه فرصت که کسی تو اتاق نبوده از مسوول ثبت نام در مورد هزینه خوابگاه و سرویس و قیمت کتاب ها سوال می کرده !


اون پیرمرد یه کارگر مقنی بود و ما دیگه هیچوقت اون دختر رو در تمام طول چهارسالی که رفتیم دانشگاه ندیدیم .

و من خیلی وقت ها به سرنوشت اون دختر که می تونست هم کلاسی من باشه فکر می کنم . اما هیچوقت برای سوال های بی پایانم در مورد آینده اون دختر جوابی پیدا نمی کنم . اینکه 
آیا اون دختر تونست دو سال بعد تو شهر خودش یه رشته ای قبول شه که نخواد پول خوابگاه بده ؟
آیا تونست دوران شیرین دانشجویی را تجربه کنه ؟
آیا به زور ازدواج کرد ؟
آیا شوهرش اجازه ادامه تحصیل بهش داد ؟
آیا بچه دار شد ؟
آیا الان آرزوی تحصیلات دانشگاهی برای بچه هاش می تونه بکنه یا نه ؟
آیا دوست من ... ؟
آیا دوست من ...؟

آیا اون پدر تونست از شرمندگی اون روز دخترش در بیاد ؟
آیا هنوز زنده است ؟
آیا هنوز هم مجبوره ته چاه کار کنه ؟
آیا تونست خستگی هاش رو از تن بدر کنه ؟
آیا ...؟