۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

بالاخره فهمیدم

یادم نیست که کودک بودم یا خیلی نوجوان . ولی خیلی خوب و واضح یادمه که توی ماشین بودیم و داشتیم خانوادگی می رفتیم جایی . پدرم داشت در مورد کارل مارکس صحبت می کرد . من از او سوالی پرسیدم اما پدر همان توضیحات قبل را تکرار کرد و من دانستم که پدر بیش از این در این مورد اطلاعاتی ندارد پس پیگیر نشدم و این همه سال گذشت .

هفته ای که گذشت ناچار به جمع آوری مطلب برای ارائه در جلسه ای شبیه سمینار بودم . اشاره ای گذرا به نام مارکس کفایت می کرد اما وحشت از اینکه درباره این مرد و نظریه های او مورد پرسش قرار گیرم مرا واداشت که درباره او مطالعه کنم و کردم .
اینک  جواب سوال چندین سال پیشم را دقیق می دانم .


پی نوشت : بچه که بودم پدرم دایرة المعارف جامع و سخنگوی من بود . گمان داشتم که اگر در جواب سوال هایم می گوید نمی دانم ، نمی خواهد پاسخم را بدهد پس اصرار می کردم و اگر نتیجه نمی گرفتم سوالاتم را در یک فرصت دیگر به شکل دیگری می پرسیدم !

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

آشفتگی های من

هیچ جوری جور در نمی آیند . این روزهایم را می گویم . روزهایم پرند ار برنامه های از پیش برنامه ریزی شده و حساب شده و پرند از اتفاقات پیش بینی نشده . دید و بازدیدهای نوروزی را پایانی نیست . هر شب گروهی می آیند ، می نشینند ، می خندند ، می خورند و شب به خیر گویان می روند . و همچنان به لیست های بی انتهای من می افزایند :
- مرتب کردن خانه 
- جارو 
- شستن ظرف ها
- شستن دستشویی 
و ...
و قصه ی ما قصد ندارد به سر رسد . و من خستگی هایم را با خود حمل می کنم به هر کجا روم . 
صبح را با تهیه لیست کارها و برنامه ها آغاز می کنم . دیدار نوروزی با خانواده ی دایی جان را بعد از کلاس هماهنگ می کنم که هم مسیر باشند . وقت دکتر را با برنامه خرید کتاب از میدان انقلاب در یک روز می گنجانم و گرفتن مانتو از خشکشویی جا می ماند . ویزیت  دندانپزشک جا می ماند . سر زدن به بانک جا می ماند . قرار با خودم برای هفته ای یک بار استخر و شنا فراموش می شود . سوژه های مختلف برای نوشتن ، پیش از نوشتن در گذر زمان بیات می شوند  و استراحت از برنامه های من رخت بربسته .

فردا شاید برای خودم یک دسته گل بخرم . شاید دیر بیایم خانه و بروم گردش .